آفتاب زاگرس؛ شخصیت های سیاسی و اجتماعی در سوگ دکتر لاهوتی نوشته اند :
سیاستورزی با چاشنی اخلاق
ولیالله شجاعپوریان: دکتر سید قادر لاهوتی استاد دانشگاه، فعال سیاسی، اندیشمندی فرزانه، سیاستمداری اخلاقمدار و مردمی، دار فانی را وداع گفت؛ نسب از پدرانی شهره به نیکنامی و اخلاق برد. تحصیل در رشته زبان و ادبیات فارسی و آشنایی با متون عرفانی و کلاسیک زبان فارسی ازجمله حافظ و مولانا ودیگر ادبای بزرگ نقش زیادی در رویکرد اخلاقی و عرفانی او در عالم سیاستورزی بهجای گذاشت، ازاینرو بهعنوان چهرهای مذهبی، اخلاق محور در فضاهای دانشگاهی و سیاسی موردتوجه قرار گرفت. او به لحاظ سیاسی از همان اوان پیروزی انقلاب رویکرد سیاسی خط امامی داشت و تا آخر بر مشی اصلاحطلبی خود وفادار ماند. در تعاملات سیاسی هماره روحیهای آزادیخواه متعامل، با گذشت، اهل تساهل و تسامح و آشتیجو و اصلاحطلب داشت. هیچگاه هدف، وسیله را برای او توجیه نکرد. مردمداری برای او یک اصل بود و تلاش داشت در کنار مردم باقی بماند، اگرچه چند باری تیغ تیز رد صلاحیت او را زخمی کرد ولی باعث نشد که در عرصه سیاست تندروی، قهر و بیاخلاقی را پیشه کند، ازاینرو همیشه به مشارکت و تعمیق مردمسالاری از راه حضور در انتخابات اعتقاد داشت؛ روحیهای که البته بیتأثیر از مطالعه فراوان و انس او با کتاب و کتابخوانی و مطالعه نبود و از او شخصیتی آرام، متواضع و دارای نگرشی عمیق ساخته بود. به باور اینجانب برجستهترین ویژگی دکتر لاهوتی فرهیختگی و فضیلت مداری در عرصه سیاست ورزی و کنش اجتماعی او بود. او از معبر معلمی به عالم سیاست قدم گذاشت، لذا رسیدن به قدرت را با هر قیمت برنمیتافت و رعایت مرزهای اخلاق و دینداری برای او از کسب پیروزی سیاسی مهمتر بود. بنمایه و خاستگاه سیاسی او بیشتر آموزههای دینی، قرآن و بهویژه نهجالبلاغه بوده است و ازاینروی به توصیههای حکومتی امیرالمؤمنین بهویژه منشور مالک اشتر تأکید میورزید. او در عین آرمانگرایی واقعگرا بود و بهدشواری مسیر کنش سیاسی در کشور وقوف داشت. لاهوتی زلال و شفاف دیدگاههای سیاسی خود را بیان میکرد و درعینحال اهل تعامل و پایبند به خرد و تصمیم جمعی و تشکیلاتی بود. در زندگی شخصی بهرغم تنگناهایی مالیبهشدت عزتمند بود و مهمتر اینکه هیچوقت در طول سالیان همراهی با انقلاب و داشتن مسئولیتهای متعدد بهویژه خواری و رانت آلوده نشد و همواره پاکدست باقی ماند.
لاهوتی و مرزهای تردید سیاست و ادبیات
محسن خرامین: ادبیات و سیاست در چه نقطهای به هم میرسند و در کجا از هم جدا میشوند؟ مرز میان قلمروِ آنها در کجاست؟ تمییز و خطکشی مرز نه در میان ادبیات و سیاست که در تمام ساحات علوم انسانی کاری است بهغایت دشوار. شاعر، نویسنده و ادیب بودن و به عبارتی اهل فضل بودن یکی از صفات اولیه عالمان اعصار گذشته در این سرزمین بوده است. در تاریخ این مرزوبوم همه علوم از نجوم و شیمی گرفته تا برخی پیشرفتها و دستاوردهای علمی در دوره معاصر با زبان شعر بیان میشده است. بسیاریها تاریخ ایران را یک تاریخ ادبیاتی و شعری میدانند که سایه شعر و ادب فارسی و عرفان و تصوف بر آن سنگینی میکند. اگرچه مناسبات قدرت و رقابت در دربار سلاطین و جنگ در میان «پدران و پسران» مسیر تاریخ را بهپیش آورده است، اما شعر و ادبیات فارسی بخش جداییناپذیر قدرت و دربار بوده است که گاهی در قالب مدح و ثنا زمینهساز خلق آثار بزرگ و ماندگار ادبی شده است و گاهی در دوری و نزدیکی ادبیات با قدرت شاهکاری بهمانند شاهنامه و زمانی نیز اندرزنویسی ملوکانه را سبب شده است. این بارِ سنگین در غرب و قبل از همه در یونان بر دوش فلسفه بود و شاه- فیلسوف افلاطون را باید نتیجه همگرایی سیاست و فلسفه دانست؛ اما در تاریخ ایران اگر بخواهیم تعبیر معادلی هرچند کم حضور به کار بریم تعبیر سیاستمدار- ادیب (شاعر) تعبیر نزدیکی است که آخرین بازماندگان آن را در یکی دو دهه ابتدایی قرن گذشته خورشیدی در حوزه ادبیات و سیاست میتوان سراغ جست. چه در غرب و چه در ایران، درهمآمیزی یا همنشینی هر حوزه و ساحتی با سیاست در نهایت آنچه گفته میشود ساحت منفی و شیطانی سیاست است که مدام با نگاه اخلاقی از سیاست بد گفته میشود و ادبیات و شعر را قربانیان آن میدانند. ولی کیست که نداند گریزی از سیاست نیست و شاعران و نویسندگان بهعنوان بخشی از جامعه روشنفکری هر کشور مبتلای سیاست هستند. البته آنچه در طول سالها و دهههای اخیر در سپهر عمومی ایران شاهد آن بودهایم بیشتر منازعات و تقلاییهایی بوده است که هرچند نمیتوان گفت بخشی از سیاست نیستند اما همه سیاست نیز نبودند. کمتر شخصیت و تحصیلکرده ادبی یا هر حوزه دیگر علوم انسانی در ۱۰۰سال اخیر بوده است که با کوچکترین توفیق علمی، تحصیلی و کاری قدم به میدان کار و فعالیت سیاسی نگذاشته باشد و همه عمر یا بخشی از آن را در منازعات سپری نکرده باشد. برای اهالی ادبیات در ایران در یکصد سال اخیر پیوستن و عضویت در گروههای سیاسی چپ بخشی از مسیر بوده است و اندکی نیز راه عرفان و مولانا را در پیش گرفتند. سید قادر لاهوتی را باید از همین دریچه دید. معلم ساده و خوشذوق ادبیات فارسی که از دورافتادهترین و محرومترین استان کشور به دانشگاه رفت، آموزگار ادبیات فارسی شد و در مدرسههای کم امکانات و ساده با فرزندان عشایر شروع کرد و بعد با ادامه تحصیل و کسب مدرک دکترا در همین رشته در دانشگاه نیز تدریس مینمود. وی دانشآموخته سبک و سیاقی از ادبیات بود که بیشتر در مکاتب ادبی قبل از انقلاب یا در محضر استادان معروف ادبیات اتفاق میافتاد. تسلط و دلبستگی ادبی وی به شاعران کلاسیک همچون فردوسی، مولانا، سعدی و حافظ بود که بعدها وقتی به سیاست آمد زبان و ادبیات سیاسیاش نیز شعر بود و نثر فارسی. لاهوتی مانند اکثر فضلای وادی سیاست علایق عارفانهای داشت که در گفتار و سلوک خود سعی بر ادای آن داشت. تجربه سیاست و فعالیت سیاسی بخش اجتنابناپذیر از عمر تمام چهرههایی است که در استانهای کوچک به جایگاهی میرسند و اکثراً به فعالیت سیاسی یا مدیریتی پناه میآورند (از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم). ملجائی که البته گذر حسین پناهی که ازقضا او و لاهوتی متعلق به یک سرزمین بودند به آن نیفتاد.
ساحت سیاست و بهویژه در میدان عمل تفاوتهای بنیادین با دنیای ادبیات و شعر دارد. وادی سیاست قواعد مخصوص به خود و ناملایمات بسیار دارد و کمتر پیشآمده است شاعر و نویسندهای پا در این عرصه گذاشته باشد و بعدها از «تجربه بطالت» و ندامت خود نسروده باشد. شاعر و ادیب در عالم سیاست مجال کمتری برای ادبیات خواهد داشت و به همین علت سطح تألیفات و تولیدات این گروه اگر صفر نباشد به صفر نزدیک است؛ تا این سوال همچنان باقی باشد که آیا دو گانه سیاستمدار و شاعر ممکن است یا خیر؟ نمیتوان همنشینی و عبور از مرزهای دو ساحت ادبیات و سیاست را یک پارادوکس دانست چراکه چنین اتفاقی محتمل و مشابه آن در اکثر فرهنگها موجود است؛ اما اجتنابناپذیر بودن و آسیبها بر قلمرو ادبیات و اهالی آن بیشتر خاص جوامعی نظیر جامعه ما است که عوارض و پشیمانیهای احتمالی بعدی نه مربوط به ساحت سیاست که خاص سیاست و فعالیت سیاسی در مناسبات فعلی در ایران است.لاهوتی به نسبت بسیاری از سیاستمداران در کهگیلویه و بویراحمد خوب توانست سویه ادبی، اخلاقی و مردمی خود را حفظ کند و با وجود جدیت و لیدری در کار سیاسی و جریانی اما از ادبیات در سطح انس، مطالعه و برخی محافل ادبی در شهرستان غافل نشد. سید قادر لاهوتی آنقدرها پیر نبود که پیرمرد صدایش کنند. دوستان و شاگردانش وی را «استاد» میخواندند، اما به قول جلال آل احمد که در رثای نیما نوشته بود؛ او چشم بسیاریها در آن نقطه کوچک از ایران بزرگ بود. مردی که حالا دیگر در میان ما نیست و با بدرقهای ماندگار و کمنظیر و چشمانی پراشک به خاک سپرده شد.
در حالات و مقامات استاد سید قادر لاهوتی
امید نوروزی اصل: تنها یک جلسه در سالهای آخر دبیرستان شاگرد بیواسطه استاد لاهوتی بودم. ازقضا درس، قصه بردار کردن حسنک بود. ابوالفضل بیهقی از مورخان دقیق، منشیان منصف و ادیبان شریف همه اعصار تاریخ ایرانزمین به شمار میرود. استاد با حلاوتی که در کلام همراه نمود به تفسیر شورانگیز حدیث حسنک پرداخت. هنوز جزییات آن کلاس تأثیرگذار را در حافظه دارم. ازجمله وقتیکه خواند: «حسنک… برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده»، گفتند: منظور از ازار همان «شلوار شِلهخَری» است؛ اصلاحی لری معادل کتوشلوار پلوخوری. رسالت خودش میدانست با همراه کردن مثلها، اصطلاحات و اشعار محلی در کنار آموزش و اشاعه ادبیات کلاسیک، از مندرس شدن جامه منش و خردهفرهنگ این دیار بکاهد.قشری وسیع از دانشآموزان فرصت بیشتری برای تلمذ در محضرش داشتند. سواد وسیع، تسلط بر تدریس و حسن خلق، وی و کلاس درسش را مطبوع و دلپذیر مینمود؛ اما حسن شهرت او محدود به محیط مدرسه و کلاسهای درس نماند. در آغاز میانسالی شتاب تحولات اجتماعی، او را به متن سیاست کشاند. خطوربط مشخص سیاسی، شناخت مکفیاش از جریانات و تحولات اجتماعی، اصل و نسب اصیل همراه با مهارت در سخنوری محبوبیتش را در فضای سیاست زده شهرستان وسیع و تسریع نمود و پایگاه اجتماعی قدرتمندی با محوریت او شکل گرفت. اکنون میتوان این سوال را پرسید: آیا سیاست ورزی فعالانه در جامعهای بیبنیه که بنیادهای سیاست در آن سست هستند منجر به رستگاری کسانی چون او میشود؟ پاسخ ساده نیست و داوری کردن در این مورد، محتاج احتیاط و دقت بسیار است. درباره افراد معمولی، با تواناییهای متوسط، چنین پرسشی از حَیِّز انتفاع ساقط است، اما لاهوتی، تواناییهای بالقوه بالایی داشت؛ هوش بهرهای بالا داشت و حافظهای نیرومند. ذوق و شوق ادبی سرشار داشت و با شیوه پژوهش آشنا بود و غنی از توان تحقیق و خستگیناپذیر در مطالعه مدام. چنین شاخصههایی میتوانست او را در ردیف چهرههای مطرح ادبیات کشور قرار دهد و جامعه دانشگاهی از تلاشهای علمی او منتفع شوند؛ اما این تواناییها با ورود به عرصه پرتنازع و سراسر کشمکش سیاست، سوخته یا به محاق رفت و مجال مناسب برای بهرهوری بایسته از آنها فراهم نشد.میتوان توجیه کرد که بههرحال انسان در قبال جامعهاش مسئول است و سیاست مهمترین عرصهای است برای ادای دین و ایفای نقش نوعدوستانه. حرجی بر طرفداران این توجیه نیست اما دو نکته را باید در مطمح نظر قرار داد: اولا عرصه سیاست میتواند چون گردابی فرد را به درون خود بکشاند بهطوریکه توان تغییر موضع را از او بستاند. به عبارتی از چنان قدرتی برخوردار است که چون قمار، خلاص شدن از آن، حتی با وجود باختهای مکرر، آسان نیست. به تعبیر مولانا؛ «خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر». دوم اینکه: با گذشت هفتصد سال از تاریخ، همچنان سخن سعدی در این جغرافیا صادق و قابل استناد است که «جز به خردمند مفرما عمل/ گرچه عمل کار خردمند نیست.» نقیضهگویی از جمله هنرهایی است که شیخ شیراز بهکرات به کار میبرد. عقل سلیم اقتضا میکند که خردمندان مجری امور و اعمال مملکتداری باشند اما در سرزمینی که میانمایگان قدر ببینند و امور را قبضه کنند، بر خردمندان لازم است که نان و ماست خود را بخورند و از خیر خرما و حلوای سیاست بگذرند.باری استاد ما در عرصه سیاست، وجوه ممیزه خود را داشت؛ به توان تحلیل خود چنان باور داشت که ثابتقدم در مواضع خود باشد و باورهای خویش را چنان مستدل میدید که اعوجاجی در مسیر خود به وجود نیاورد و منزلت خویش را چنان میشناخت که مجیزگوی هیچکس نباشد. تیغ نقدش نیز هیچوقت از تیزی نیفتاد. این ویژگیها جذبهاش را برای سمپاتهای سیاسی بیشتر مینمود اما فاصله عدهای را از او افزایش میداد. بههرحال سیاستورزی آنهم در جغرافیای غریب ما نتایج و پیامدهای خاص خود را دارد.کنشگر سیاسی هم اثرگذار است و هم تأثیرپذیر؛ و سیاست محل نزاع است و نزاع تندروی را تشدید میکند. کنشگر سیاسی تحت تأثیر مطالبات بیشمار هواداران و موضعگیری آنها به قضاوت در مورد مابقی و داوری درباره رخدادها مینشیند و ایبسا این قضاوتها چندان منصفانه نباشد. این آفات لابد دامن استاد ما را هم گرفت. نامردمیها در انتخابات او را گاهی از کوره به درمیبرد و شکستها کامش را تلخ میکرد و منازعه با نهادها بر سر صلاحیت توانش را تحلیل میبرد. با همه این رنجهای ناشی از سیاست، فردی بهغایت خیرخواه بود. در یکی از آخرین سخنرانیهای سیاسیاش چنان سوزناک صحبت کرد که گلوله بغضی راه را بر گلویم بست و بهزحمت از جاری شدن سرشک جلوگیری کردم. در آن صحبت صریح همه را توصیه نمود که اختلافها را کنار نهند چراکه «کاری که اختلاف با قبیله میکند، آتش با فتیله نمیکند.» با همه مشغلههای سیاسی – اجتماعیاش همچنان میتوان او را از معتبرترین عالمان این دیار و برجستهترین چهره ادبیات استان نامید.این مرد، نه مغرور بود و نه متورم. مردی مغتنم، مفید و مؤثر چون او کمتر یافت میشود. جسمی بلندبالا داشت و روحی رفیع. پیش از پا نهادن به پهنه پیری، سرای سپنج را به ما وانهاد و خود پر کشید. «درآمد بدو نیز طوفان خواب/ فرو برد چون دیگران سر به آب.» فضای خالی او را همگان ناباورانه حس خواهند کرد و به افسوس از فقدانش سخن خواهند راند. به بیان بولفضل بیهقی: «یافتن چونان اویی، دشوار باشد، دشوار».
راز بدرقه باشکوه لاهوتی
علی کامرانی: این روزها درباره ابعاد شخصیتی، فکری و بینش «دکتر سید قادر لاهوتی» از منظرهای مختلف و توسط افراد متعدد با دیدگاههای متکثر مطالب بسیاری نوشته و منتشر شد. صاحب این قلم که سالها در کنار ایشان به کنشگری سیاسی و فعالیت اجتماعی و فرهنگی مشغول بودم، «رمز» و علت اصلی حضور بینظیر (بدون اغراق) و باشکوه اقشار مختلف مردم در مراسم تشییعجنازه او را با مردم، در کنار و در بین مردم بودن لاهوتی و در یککلام در مسیر فکری و روحی مردم قرار گرفتن ایشان تحلیل میکند. او بهرغم اینکه نه دستش کوتاه بود و نه خرما آنچنان برایش برنخیل، اما هرگز شهرش را ترک نکرد و حتی تا آخرین ماههای عمر شریف، مفید و پرافتخارش در تمامی مناسبات اجتماعی، محلی، عرفی و مذهبی مردم نواحی کهگیلویه بزرگ از «موندون» و «سواری» حوزه سرفاریاب تا «لیراو» بهمئی سردسیر و «قیامِ» لنده و «سمغانِ» و تا «سرپریِ» دهدشت و از کوچه به کوچه شهرها و روستاها تا دِه به دِه و ایلات و طوایف و تیرهها و «تَش»ها و«بُنکو»ها و خانوادههای ساکن در منطقه کهگیلویه، حضور فعال و مستمر داشت. او مراوداتش با مردم را از حضور در مناصب اداری یا عضویت در هیات مدیره هلدینگها و ثروتاندوزی، باارزشتر میدانست. او زیست در کهگیلویه با تمام محرومیتی که از امکانات داشت را بر زندگی در کلانشهرها باتمام امکانات و ثروت و رفاهشان، ترجیح داد. سید قادر لاهوتی با مردم مانده بود و مردم نیز با او ماندند و بدرقه باشکوه روز یکشنبه ۱۳شهریور ۱۴۰۱، خود دلیل مبرهنی بر مردمی بودن و با مردم زندگی کردن او بود.
لاهوتی؛ ظرفیتی که نشناخته ماند
علی مندنیپور: خبر کوتاه بود؛ سیدقادر لاهوتی؛ زاییده دیارِ رنج و محنت، معلّمِ وظیفهشناس و سیاستمدارِ اخلاق مدار، دعوت حقّ را لبیک گفت و به سَرای باقی شتافت. آنچه در این یادداشت کوتاه میآید، سوگنامهای است از سرِ احساسِ درد، نخست خطابِ به خود و همه دستاندرکاران و دوستداران این فرهنگ که گویی پوستین وارونه بر تن کردهاند؛ و دستمایهای برای بزرگداشتِ مردی از قبیله سیاست و از تبارِ نیکان و سخت پایبند به رعایت اخلاق؛ این کیمیای روزگارِ ما.دکتر لاهوتی معلّم اخلاق را میگویم؛ مردی از جنس مردم، همگام با مردم و در کنارِ مردم. دریغ و درد آنگونه که رسمِ شناختهشده زمانه ما است تا زنده بود قدر و قیمتش را ندانسته و جایگاه واقعیاش را چنانچه شایسته و بایسته بود، نشناختیم و اگر هم شناختیم، به عادت معهودِ بسیاری از آدمها، بیاعتنا از کنارش گذشتیم. گوییا، فرهنگِ مردهپرستی در تاروپود وجودمان ریشه دوانده و ما را بیش ازآنچه باید با بازیهای نمایشی و وقتگیرِ زندگی امروزی سرگرم کرده است. چه، تا زندهایم چونان بیگانگان از کنار هم درمیگذریم، بیآنکه به همدیگر نیمنگاهی انداخته و احوالی بپرسیم؛ اما آنگاهکه یکی از ما سر بر بالین مرگ نهاد، گفتار و رفتارمان به ناگاه و بهگونهای باورنکردنی ازاینرو به آن رو شده، تازه به یاد خوبیهایش افتاده و از او به نیکی و نیکنامی یاد میکنیم؛ رفتاری که مصداق بارزی از این بیت شعر لری است که «وَ زِندَنٌم، وَم نَدَ ی دُو نونِ سُهتَه/ وَ مٌردَنٌم، سیم نَهَی خدمتکار جُفتَه.» تا زنده بودم، از دادن دو قرص نان سوخته در حقّم دریغ کردی/ امّا پس از مرگم، جفتجفت خدمتکار برای انجام تشریفات مراسمم به کار گرفتی!»ماحَصَلِ آموزه این بیت لُری بیانگرِ واقعیت تلخی است از بحران بزرگ اخلاقی و اشاعه تفکر فردگرایی و بیتفاوتی نسبت به داشتهها و سرمایههای مادی و معنویمان، نهفقط در شهر و دیار من و تو که در پهنه ایرانزمین. ختمِ کلام آنکه، اسب راهوار و سرکشِ سوارکار سَرزنده و ورزیده ما، چهارنعله و با مشقّت بسیار مسیرِ پردستانداز و «سنگلاخ دانِ» زندگی را نفسزنان طی کرد تا لاهوتیِ قصه پر غصه امّا خستهوکوفته از دردها و زخمهای کهنه و مزمن «مردمِ» دیارمان را بهسوی منزلگاه جاودانی رهنمون گردانَد و خلعتِ مرگ بپوشاند. کم نبوده و نیستند، چابکسوارانی با استعداد بالا و تواناییهای مثالزدنی در عرصههای گوناگونِ علمی، ادبی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، هنری، ورزشی و سیاسی که ناخواسته کنج عزلت گزیده و بدون حامی و پشتیبان در این کهن سرزمین زیسته و میزیند و ایبسا نسل امروزی حتّی با نام و نشانشان آشنا نیست، چه رسد به آثار و آموزههای ارزشمندِ بهجای مانده از این قهرمانان گمنام. روان لاهوتی و لاهوتیهای تاریخِ این مرزوبوم شاد و هماره اندیشهشان پویا و پاینده باد.
قصه ناتمام لاهوتی
محمدزرین: تصور کنید یک زندگینامهنویس برجسته قرار است زندگی دکتر «سید قادر لاهوتی» را به رشته تحریر درآورد، چه خواهد نوشت؟ یک قصه ناتمام؟ آری! شوربختانه باید گفت در وصف آزادمردان زیادی از جمله لاهوتی در سراسر کشور با بغضی در گلوی جامعه مواجه هستیم که خلاصهاش میشود همان «قصه ناتمام.» رمانی را دیدی که جلد دوم یا آخر آن، یا اگر یک جلد است فصل آخر آن گمشده باشد؟ حکایت حیات سیاستمداران ایرانی- تماما در طیف موسوم بهاصطلاح طلب- همینگونه ناقص است. گویی انسانی را بهعمد نقص عضو کرده باشی. حکایت ازآنرو «ناتمام» میماند که انسان ایرانی در چند دهه اخیر، اگر استعداد و توان سخنوری، تجزیهوتحلیل مسائل روز، توان مدیریت اجتماعی و گاه دولتی در خود میبیند، در افقی دور نگاهی به پایتخت دارد. مایل است خود را عرضه کند. چندانکه قاعده بازی جز این نیست که اگر فرد در خود استعداد یکرشته ورزشی ببیند، به آنسو برود. اگر به سازوآواز تمایل دارد، بهسوی آن میل کند. دردا و حسرتا که در این سرزمین که گویا نقطه مقابل «سرزمین فرصتها»ست، هزینه کار سیاسی آنچنان بالاست که بیپرده و بیتعارف، گاه مال و جان و دودمان یک فعال سیاسی بر سر آرمانش میرود. قصه سید قادر لاهوتی هم ناتمام ماند. او که با حرفه معلمی کار خود را آغاز کرد و در رشته ادبیات فارسی بالاترین مدارج علمی را پیمود، در حوزه سیاست جز تلخی از ایام ندید. او برای بزرگ شدن عجلهای نداشت. به درازای عمر نام نیک او گستره بیشتری را درمینوردید.اگر در آغاز دهه شصت با موج ترورها شاهد حذف فیزیکی چهرههای شاخص سیاسی مواجه بودیم، از دهه هفتاد به بعد نوعی ترور شخصیت را شاهد بودیم که شخصاً بر آنم که میتواند زمینهساز مرگ افراد هم باشد. دلیل این مدعا، سخنی است که همین شب گذشته از نویسنده سرشناس ایرانی «عباس معروفی» از زبان خودش شنیدم؛ و از زبان سیمین دانشور خطاب به معروفی. گویا سیمین بانوی ادبیات به نویسنده در تبعید توصیه کرده بود که: «عباس! نکنه غصه بخوری! غصه آدمو مریض میکنه. آدمو میکشه.» و خود عباس معروفی با اندوه از غصه خوردن در غربت میگفت. راست میگفتند. تن نحیف انسانهایی که وطندوستی را بر تنپروری، آرمانخواهی را بر مالاندوزی، آزادگی را بر تن دادن به هر نوع ذلت بیلذت ترجیح میدهند، تاب این میزان اندوه را ندارد. چگونه است که دانشجوی دندانپزشکی تهرانی، بعد از وقایع سال ۷۸ درس را رها کرده، به اروپا میرود و با نشان دادن حسن نیت خود، کرسی نمایندگی پارلمان بلژیک را کسب میکند. ولی در وطن خود چنان حسن نیتی در وی کشف نمیشود؟! این حکایت یک دو نفر نیست. حکایت هزاران انسان آزادهای است که خیرخواهیشان به بدترین شکل پاسخ داده شد تا در کنج عزلت شاهد روزهای خاکستری میهن خود باشند. ببینند و دم نزنند تا مرگ.
او قادر بر کلماتِ لاهوت بود
نرگس دوست: ای خاک/خاک پذیرنده برویان مرا/ به رنج عجیب ماه/من شاهتوت دشتهای بکر دهدشت بودم/که به مرگ طبیعی/در پیکر پریوار تو نمیرم/که مُردن فراوانم/ قامت شعر را میشکند!
دکتر سید قادر لاهوتی را از کودکی تا کنون در چهره گوناگونِ دهدشت پرفرازونشیب میشناختم به وسعت آهِ ماه و میشناسم به واقعه عاشورا، عاشورایی به پا شده در جانهای ناخرسندی که او را میشناختند! او در سیاره غمانگیز ما بیهوده نگفت و بینشاط نزیست! آری در جهانی که کلماتِ دهانبریدهها و لبگزیدهها بیهوده به هدر میرود؛ او مراقب دهانکِ کلمات خود بود؛ نگهبان کلمات سلیس خود بود! بهنوعی میتوان گفت: او قادر بر کلماتِ لاهوت بود!
قادر دانای ما کتابخانه بزرگی در سینه ستبر و استوارش داشت و کتابخانهای انبوه از کتابهای گوناگون در خانه. آنگونه که «خورخه لوئیس بورخس» بهشت را یکجور کتابخانه میدانست و او در زمان و مکان زیست ِ آگاهانهی خود در بهشتی شگفتانگیز به سر میبرد که به رنج گران دانایی مبتلا بود و در گلوی عندلیبیاش میخواند حدیث عشق را و تدریس میکرد بندگان عشق را در جبروت زبانِ شیرین فارسی. او استاد دانایی که به سفارش کتاب، کتاب نمیخواند؛ بلکه خود یک کتاب بیپایان بود. با شعر انس و الفت عاشقانهای داشت، به فلسفه «چرا ما همچنان بیچرا زندگانیم» رغبت غریبی نشان میداد که تنها آنان که گواه دلاند، میدانند چرا ما بیچرا زندگانیم…! او رفتارهای شاعرانهای با انسانها اعم از خاص و عام داشت؛ به خلق و خلایق مهر میورزید و مهر راستین او به گمان باعث شد که اکنون جمعی والا و سرگردان و جمعی دیگر گریان و نالان شوند از هجرانِ ابدایاش. همه میدانیم در جهانِ عاشقانه ما وقتی اینگونه انسانها میمیرند، گویی که زمین نیز تعادل خویش را از دست میدهد. بهندرت میشود از مرگ کسی سرگشته یا حیران شویم و یا چیزکی بنویسیم، اما خود ایشان بیآنکه بخواهد، از من و منهای دیگر میخواهد بنویسیم…. و نوشتیم در همین مسیر… ای سنگِ بنال؛ چون آن تکه ابر سینهچاک بر پوسته زمینِ سرد و خشکوخالی از وداع یاران، نشاید که گلیسرخ از مزارشان سر درآورد! آری یارانِ جهان شاعرانه ما یکی یکی به سیارهی دیگری به وداعِ آه رفتند! گویی کلمات دیگری در سیاره دیگری منتظر آناناند… ایخاک/ خاک پذیرنده/ او را درختی برویان…!
لاهوتی؛ مردی وفادار به درخت و برف
فریدون هاشمی: این روزها که اسیرانِ ناگزیر شعار و هیاهو شدهایم که چنگ به چهره شعر میکشند و فارسی، عربی میرقصد و تخت جمشید چارقد درد به سر بسته است، این روزها که هر برادر برای برادر خنجری در آستین دارد و وقاحت از درودیوار شهر بالا میرود. که درخت نام خودش را فراموش کرده و آب راهش را کج کرده و باد و نور نمیتوانند از میلههای زندان بگذرند. این روزها، از دست دادن معلم و واژه و صدا سخت است. این روزها که اسمها هم غلطاند و تاریکی بهروشنی طعنه میزند. که کاسبان تعصب و گدایان حماقت، گاوهای شیرده را میدوشند و گله گوسفندان کشتار روز، به زنگولههای خویش دلخوشند، جای انسانهای روشنفکر خالی است. روشنفکران انسان. نه از آنگونهها که مفاهیم را نیز شهید کردهاند و نامها را از اصالت انداختهاند.این روزها که معلمها مانند خون در شیارهای خیابان راه افتادهاند و پوتینها کشاله ران را کبود میکنند. این روزها از دست دادن انسانهای شریف و لاهوتی دردی ست مضاعف، که با هیچ شروهای تسکین نخواهد یافت.سید قادر لاهوتی، ازاینگونهها بود. شریف و عزیز. معلم بود. با موهای سپید و چروک پیشانی، در سینهاش قلب کودکی بود. قلم بر قاب انگشتانش کودکانه راه میرفت. واژه در دهانش کودکانه میخندید و اسبهای زیادی در آشفتگی موهایش شیهه میکشیدند کودکانه. انگار فردوسی بود. راه میافتاد در شاهنامه دنبال نوشدارو بود برای سهراب. میایستاد در حافظیه با رندان خرابات به شیخ و زاهد میخندید و آنقدر حسین پناهی زیر ناخنهایش خوابیده بود که دیوانگی عالم را برداشته بود و میدوید.او در عرصه سیاست نیز قدبلند و به شرافت انسانی پایبند بود. بهرغم همه ناملایمات، کنار مردم ماند و هنجارها را پاس داشت و بزرگی کرد و پشتش به عشق گرم بود و نان از سفره دانشگاه خورد و حاضر نشد خود را به مجیزگویی سیاست بفروشد. در ذهنها و یادها ماند. نامش بهخوبی ماندگار شد و آن سیل خروشان آدمها با کتابهایشان در دست و اشکهایشان جاری، در هنگام بدرقه جسد خسته و خاموشش به هزار گونه زبان برایش شروه میخواندند. «خاکستر ترا/ باد سحرگهان/ هرجا که برد / مردی زخاک رویید/ در کوچهباغهای نشابور/ مستان نیم شب/ به ترنم/ آوازهای سرخ ترا/ باز/ ترجیع وار زمزمه کردند/ نامت هنوز ورد زبانهاست.»سیدقادر در زمانه و سرزمینی که دورویی و دروغ چشم در چشم آدمها میدوزد و وقیحانه قهقهه میزند به پاکی وفادار ماند. به درخت وفادار ماند. به آخرین برف در برابر آفتاب وفادار ماند. رگ گردن تعصب را برای دو رأی بیشتر سفت نکرد و جوانهای معصوم و مظلوم را به «هو گاله»های تعصب و تنفر عادت نداد. حریص نبود و حقیر نبود و عقدههای تاریخی نداشت و آنقدر به ردپاهای رفته اعتقاد داشت، به استخوان سرد دوستانش در مزار اعتقاد داشت، به زنگولههای گمشده در دشتها اعتقاد داشت که چشمهایش را میچرخاند، مادرش را میدید، مردمش را میدید، کشورش را میدید. در این روزگار که معلمی دردی است و نوشتن دردی است و شعر دردی است، من بسیار گریستهام. سنگ گریه بود. ماه بر آستانه ابرها گریه بود. باران بر پشتبام گریه بود. و رهگذرانی که دست بچههایشان را میکشیدند و سراسیمه از کنار پنجره میگذشتند گریه بودند.
مرجع:همدلی